ادراک اخلاقی

1. اگر کتاب سرگذشت فلسفه برایان مگی را خوانده یا دیده باشید، متوجه تفاوت آن با سایر کتاب های تاریخ فلسفه شده اید؛ کتاب پر است از نقاشی ها، مجسمه ها و تصاویر ازرشمند تاریخی. آثاری که حرف های بسیاری در دل خود دارند و تأمل و درنگ روی هر کدام ارزش چند صفحه متن خوانی را دارد بلکه بیشتر هم!
بخش «آغاز علم نوین» با یکی از این نقاشی ها شروع می شود. بدون اینکه چیزی از «ارزیابی آثار هنری» بدانیم و تنها با نگاه کردن با عینک فلسفه علم، می توان از این نقاشی لذت برد. (هر چند در ابعاد نقاشی بدسلیقگی شده و حتی قسمتی از نقاشی هم برش خورده است).
چندی پیش ارائه ای داشتم درباره مجادلات روش شناختی در کیهان شناسی، مبنای کار مقاله ای از دانشنامه استفورد بود. بحث سنگینی بود و برای ارائه بهتر به این نقاشی متوسل شدم. بحث روی این بود که دانشمندان در کیهان شناسی چگونه نظراتشان را موجه می کنند. یعنی پس از آنکه پرده جهل انسان را کنار زدند و چیزهای تازه ای دیدند، چگونه می توانند این دیده ها را به دیگران هم نشان دهند (دیدن در اینجا استعاره است) و آن را اثبات کنند!

آن وسط همه چیز مطمئن و معلوم است. آن وسط آدم ها به کار و بارشان مشغول اند؛ کشاورزان سرگرم کشاورزی، صنعت گران به صنعت و شوالیه ها و گلادیاتورها و فوتبالیست ها و هنرپیشه ها به مبارزه و سرگرمی و حاکمان به حکومت مشغولند و در مجموع «همه چی آرومه».
اما در آستانه ها از آرامش و اطمینان خبری نیست. در آستانه ها دانشمندان متر به دست به تفکر مشغولند و عارفان انگشت به دهان به نظاره. عارفان در حیرت می مانند و این دانشمندان هستند که دنبال راهی اند تا آستانه را به دیگران هم نشان دهند، پس به ورطه روش کشیده می شوند.
بماند که پایان راه مثل همیشه طنزی غم آلود است؛ وقتی که دانشمندان سرکشی را با روش رام کردند و به توصیف و آزمون درآوردند و خورجین شان را روی دوششان انداختند و برای یافتن آستانه ای تازه دل به جاده سپردند، مدعیان سر و کله شان پیدا می شود: بیا! این همان است که ما می گفتیم، پس حق با ما بوده و هست.
برای منی که نه عارف هستم و نه دانشمند و نه آستانه نشین جهل بشری، هنوز این نقاشی می تواند معنا و مفهوم داشته باشد. اینکه انسان بتواند به آستانه های خود برسد و پرده روزمرگی و تعصب را از روزگار خود کنار بزند و بهتر ببیند، دستاورد کمی نیست. که برای بهتر زیستن باید بهتر دید. رسیدن به آستانه های خود دستاورد کمی نیست و به اندازه همین آدم توی نقاشی تردید و دودلی به بار می آورد و همینطور دست به عصا بودن. به نظرم اینجا هم روش مهم است.
2. دکتر اکرمی را که می شناسید – جناب سیاوش که خوب می شناسد!- ایشان کتابی تألیف کرده اند با عنوان اصلی «از دم صبح ازل تا آخر شام ابد» و عنوان فرعی «تبیین کیهان شناختی آغاز و انجام جهان». کتاب پر است از فرمول های ریاضی، که هیچ از آنها سردر نمی آورم، و شعرهای بزرگان ادب فارسی، که هیچ از ارتباطشان با فیزیک جدید سر در نمی آورم. با این همه طرح روی جلد تا بخواهید جذاب و زیباست.
نقاشی روی جلد، اثر موریس اشر نقاش هلندی است. برداشت ایشان از نقاشی با موضوع کتابشان مرتبط است و سفیدی بالای نقاشی را همان صبح ازل می دانند و سیاهی پایین نقاشی را شام ابد. البته این نقاشی را با عینک اگزیستانسیالیستی هم می توان دید – آن هم از نوع کیرکگاردی- می توان سفیدی بالا را «وجود» فرض کرد و سیاهی پایین را «دلهره وجودی» و یک شکل نبودن پروانه ها را تعبیر به «فردیت» کرد و به این نتیجه کیرکگاردی رسید که فردیت دلهره وجودی را تشدید می کند.
نقاشی زیر هم از اشر است گویا این نقاشی را با الهام از نظریه نسبیت کشیده است.

در قرن هجدهم گروهی از اخلاقیون (moralists) با رویکرد حجیت باورانه (Authoritarian) هابز و لاک که الزام اخلاقی را در اراده الهی یا فرمان حاکم می دیدند به مخالفت برخاستند. اینان بر این باور بودند که انسان دارای یک حس اخلاقی (Moral Sense) است که به وسیله آن، مستقل از مشیت صریح خدا و نیز مستقل از قانون کشور، ارزشهای اخلاقی و تمایزهای اخلاقی را درمییابد. یعنی اینکه منبع الزام فعل اخلاقی در دورن انسان است و نه بیرون از او.
اولین اینان شافتسبری، شاگرد جان لاک، بود که در مخالفت با هابز که انسان را موجودی ذاتا ً خودخواه میدانست، معتقد بود که در انسان اخلاقی، انگیزههای خودبینانه و انگیزههای خیرخواهانه یا نیک خواهانه هماهنگ میگردند. ما ناگزیر نیستیم که میان خود دوستی و غیرخواهی یکی را برگزینیم چنانکه گویی آنها به ضرورت مانعه الجمع اند. اگر خود خواهی انسان با خیر همگانی سازگار باشد به هیچ رو در خور نکوهش نیست اما خود دوستی انسان هنگامیکه با مصلحت همگانی ناسازگار باشد، زشت و رذیلانه است.
برنارد مندویل در 1714 کتابی با عنوان اصلی "افسانه زنبوران عسل" و عنوان فرعی "رذائل خصوصی و فوائد عمومی" می نویسد و در جواب شافتسبری میگوید، وی فرض میگیرد که انسان موجودی غیرخواه است، زیرا شافتسبری هر فعلی را که ناظر به خیر همگانی انجام گیرد، فعلی فضیلت مندانه میخواند و هر گونه خودخواهی را که اعتنایی به خیر عام ندارد داغ ننگ و رذیلت بر آن میزند. مندویل معتقد است که تجربه روزانه خلاف این نظر را به ما میآموزد. ما هیچ گواهی تجربی در دست نداریم که انسان بنا به طبع خود موجودی غیرخواه است. به نظر مندویل جامعهای که از موهبت همه فضائل برخوردار باشد، جامعهای ایستا و راکد است. جامعه هنگامیرو در ترقی و رونق میگذارد که افراد جویای لذت و آسودگی خویش اند. در چنین جامعهای افراد به تدبیر و ساختن و ارتقای اختراعات نوین میکوشند و با زندگانی تجمل آمیز خود سرمایه را به گردش در میآورند. بدین معنی، رذائل خصوصی فوائد عمومیاند. این سخن جالب به نظر نمی رسد ولی در ادامه می بینیم که شواهدی زیادی تقویتش می کنند.
از چند نفر دیگر عبور می کنیم تا به چهره برجسته بعدی که فرانسیسهاچسون است، برسیم. وی اندیشههای شافتسبری را تا اندازهای به سامان در آورد و در برابر انتقادات مندویل به دفاع از شافتسبری پرداخت. همچنین وی استاد آدام اسمیت در فلسفه اخلاق بود و تأثیر به سزایی بر دیدگاههای آدام اسمیت گذاشت. هاچسون مضمون حس اخلاقی را از سر میگیرد. او میان حواس ظاهر و حواس باطن فرق میگذارد و حس درونی را به حس زیبایی و حس اخلاقی بخش میکند ... به نظرهاچسون افعال برخاسته از خود دوستی بد نیستند مگر آنکه به دیگران آسیب بزنند و با نیک خواهی ناسازگار باشند. اما در عین حال اخلاقا ً خوب نیستند و فقط افعال نیک خواهانه اخلاقا ً خوب اند ... همچنینهاچسون استعاره «دست راهنما» را معرفی میکند؛ سعیهاچسون بر آن بود تا نشان دهد که ایجاد هماهنگی بین فعالیتهای جمعی، به پیدایش رفاه عمومی کمک میکند، در حالی که افراد در فعالیتهای فردی خود ممکن است قادر به تشخیص این وضعیت نباشند. در این شرایط جامعه دچار هرج و مرج و بینظمی نخواهد شد و افراد با داشتن عقل سلیم و بدون آنکه قصدی داشته باشند، تصمیماتی اخذ میکنند که از نظر اخلاقی مناسب بوده و از آن، نتایج مطلوب اجتماعی حاصل میشود. هاچسون اینطور نتیجهگیری میکند که این تصمیمات غریزی از طریق دخالت الهی که همان «دست راهنما در امور انسانی» میباشد، بدست میآید. میتوان حدس زد که اسمیت استعاره نیرومند «دست نامرئی» را از این استعاره گرفته باشد. همچنین نظریه اخلاقیهاچسون حاوی عنصری لذت باورانه است که با وجودی که مقابل حس اخلاقی پس مینشیند اما هرگز ناپدید نمیشود و این عنصر لذت باورانه به همراه قاعده "بیشترین خیر برای بیشترین افراد" در عقاید فایده باوران بعد از وی نمود مییابد.
آدام اسمیت (پدر علم اقتصاد) هر دوی این نظریات را رد میکرد و به ترکیبی از هر دو عقیده داشت و همین نکته نظر اصلی کتاب «احساسات اخلاقی» اوست و مابقی همه در جهت اثبات این نظریه است. اسمیت تردیدی ندارد که خود دوستی عامل عمدهای در تعیین رفتار انسان و در نتیجه در احساسات اخلاقی اوست، اما این ادعا را که توسط این عامل و انگیزه میتوان تمام رفتار انسان و روابط او را در اجتماع تجزیه و تحلیل کرد، رد میکند. به نظر اسمیت، به موازات حس خود دوستی، حس هم دردی و نوع دوستی نیز وجود دارد که در اصل از خود دوستی متفاوت است و تقلیل پذیر به آن نیست و در نهایت برآورد این دو نیروست که رفتار فرد نسبت به فرد دیگر و اجتماع را تعیین میکند. در مجموع چنین به نظر میرسد که در تجزیه و تحلیل اسمیت، نفع شخصی به منزله وسیله و حس همدردی، نوع دوستی یا رفاه اجتماعی به مثابه هدف احساسات اخلاقی است. وسیله از هدف جداست ولی البته این دو با هم ارتباط نزدیکی دارند. لازم نیست که وسیله هدف را پیشاپیش تعیین کند. آنچه مهم است نتیجه به کار بردن آن وسیله در رسیدن به هدف است. اگر دنبال کردن نفع شخصی به سود اجتماع تمام میشود، لازم نیست که فرد از ابتدا این هدف را در نظر داشته باشد. البته اسمیت دنبال کردن منافع فردی را سراب فریبندهای میداند و جریانی را که در آن فرد برای رسیدن به اهداف و آرزوهای خود میکوشد، را تنها به سود جامعه میداند. از نظر اسمیت جاه طلبی، مال اندوزی و دیگر خودخواهیهای فردی، هیچ چیز جز یک فریب طبیعی نیست. بر خلاف تصوری که ممکن است از مطالعه ثروت ملل حاصل شود، مادی گرایی فردی اصلا ً برای اسمیت ارزش و اهمیتی ندارد و حتی زشت و بیحاصل نیز هست.
تلفیق نوع دوستی و خود دوستی در نظرات آدام اسمیت در دو کتاب نظریه احساسات اخلاقی و ثروت ملل منجر به بحثی شده است که به «مسأله آدام اسمیت» مشهور شده است و در دو سوی این بحث دو گروه قرار میگیرند: یکی آنان که چنین تضادی بین این دو اثر نمیبینند و دوم آنها که بر وجود این تضاد اصرار میورزند. که بحثی مفصل و طولانی است از ورود به آن خودداری میگردد.
فارغ از اینکه نظر آدام اسمیت چه بود و با کدام رویکرد همدل بود، آنچه اهمیت دارد این است که علم اقتصاد اولویت را به نفع شخصی داد و تمام تجزیه و تحلیل های آن مبتنی بر این فرض است که انسان موجودی خودخواه است که به روشی عقلانی دنبال حداکثر کردن مطلوبیت خود است. با وجود تمام انتقاداتی که به تک تک این کلمات وارد است، بسیاری علم اقتصاد را علمترین علم در میان علوم انسانی می دانند. (عقلانیت، مطلوبیت و خود علمترین علم به شدت مورد بحث و انتقاد اند اما حداقل دو مورد اول را با مفهوم «توان ِ علی» می توان پاسخ داد که در اینجا موضوع بحث نیستند)
*****
سوال این نوشته این است که در علم وضع به چه صورت است؟ دانشمندان دنبال نفع شخصی هستند یا منافع جمعی؟ در تحقیقات علمی جاری در موسسات تحقیقاتی بیشماری که در دنیا در حال فعالیت هستند، رویکرد معطوف به کدام سو است؟ منافع فردی یا منافع جمعی؟ توجه کنید که از "است" صحبت می کنم و کاری به بایدها ندارم. به احتمال زیاد با من موافقید که اصل بر نفع شخصی است. قوانینثبت اختراع و امثالهم همه در این جهت هستند که محققان را خاطر جمع کنند که اگر دستاوردی داشتند، حقوق و منافع ناشی از آن برای وی محفوظ است. داوری با من هم باشد، رأی بر همین رویکرد می دهم، یعنی اجازه تولید انحصاری. (در کار کسانی که دنبال حقیقت محض می گردند، حقایق مطلقی که نه خودشان و نه دیگران (و چقدر این دیگران مهم اند) نتوانند از آن خیری به جامعه برسانند، تردید دارم. اینان چون فیلسوفانی که مسائل فلسفی را مطرح کرده اند تنها اولویتشان در مقدم بودنشان است، البته اگر به چیزی دست بیابند، و این هیچ حق دیگری برایشان ایجاد نمی کند.)
اگر بخواهم یک مثال از تاریخ علم بیاورم فارادی مورد خوبی است، مردی ملایم، نجیب و سخنرانی ماهر و عمیقاً مذهبی و بدور از هیاهوهای روشنفکرانه. تا آنجا که به حقیقت مربوط است همه آنچه برای تولید لامپ الکتریکی دانستنش نیاز بود را فارادی فراهم آورده بود اما فارادی برای اینکه ادیسون باشد چیزی کم داشت؛ میل شدید به استفاده از کاربردهای صنعتی دانش و منافع حاصل از آن. تنها ادیسون هم نبود بلکه مخترعان زیادی فهمیده بودند که از الکتریسیته می توان منافع عظیمی بدست آورد ولی از دانش تئوری لازم برخوردار نبودند. تا چهل سال پس از کشف فارادی تلاش های زیادی در آلمان و انگلستان انجام شد تا اینکه ادیسون گوی سبقت را از دیگران ربود و لامپ الکتریکی را به نام خودش ثبت کرد. تلاش های این سالها هیچ ربطی به حقیقت جویی نداشتند. موتور محرکه فقط و فقط منفعت فردی بود که اگر نبود آن حقیقت که کاشفش فارادی بود هم فایده جمعی در پی نمی داشت. گویا جمع و جماعت هم دنبال منفعت جمعی بیشتر (و در نهایت منافع فردی تک تک آنها) و نتایج عینی است که ادیسون در تاریخ چنین جایگاه رفیعی پیدا کرده است، حال آنکه «او هیچ اصل علمی جدیدی کشف نکرد» و انگار نه فارادیی آمده و نه فارادیی رفته؟ راستی، آیا این عادلانه است؟ پاسخ من که مثبت است.
آیا قرار بود علم منجی بشر باشد؟
آزادی، عدالت، امنیت، فرصت برابر، سعادت و ... اینها در تقسیم بندی های ما خوب و مطلوب محسوب می شوند. تا اینجا مشکلی نیست. مشکلی زمانی قد علم میکند که قرار باشد میان اینها دست به انتخاب بزنیم. تاریخ اندیشه های بشری پر است از استدلال له یا علیه این مفاهیم و به طور خاص آزادی و عدالت. آیا باید عدالت را فرصت برابر تعریف کرد و یا به خاطر عدالت آزادی را محدود کرد؟ و بیشمار پرسش و پاسخ دیگر.
حق زندگی اولین اصل منشور حقوق بشر است و در اصل اول آن آمده است: «حق زندگی از حقوق ذاتی شخص انسان است. این حق باید به موجب قانون حمایت بشود.» تمام آن پرسش و پاسخ ها مربوط به بعد از پذیرش این حق هستند. انسان همین که پا به این جهان می گذارد واجد این حقوق می شود و آن پرسش و پاسخ ها مربوط به کیفیت و چگونگی زندگی اجتماعی آدمیان در این جهان است. بحث در این نیست که چرا انسان هست بجای آنکه نباشد. البته از زمان توماس مالتوس بحث هایی در مورد کنترل جمعیت وجود داشته و دارد که خللی بر بحث وارد نمی کنند، به اینکه زندگی بر مرگ اولویت دارد.

این نمودار جمعیت جهان در طول تاریخ را نشان می دهد. به نظر شما چه اتفاقی در حدود سال 1700 میلادی افتاده که جمعیت جهان به شکل انفجاری رشد کرد؟ می توان گفت انقلاب صنعتی یا می توان گفت اراده الهی و یا علل زیادی در طول هم برشمرد. آنچه مسلم است این است که میلیون ها و میلیارد ها انسان فرصت زندگی پیدا کردند و این به خودی خود ارزشمند است.
فراموش نکنیم که تا همین چند سال پیش در مناطق محروم و دور افتاد کشور خودمان بر اثر پایین بودن سطح بهداشت و سوء تغذیه آمار مرگ و میر به خصوص در میان نوزادان بسیار بالا بود کما اینکه امکان داشت من هم در نوزادی تلف می شدم مثل سه برادر دیگرم! اگر این موارد را در مورد خودمان تصور کنیم شاید به عمق مطلب پی ببریم. این را با آزمایش فکری راولز بیشتر باز می کنم. قبل از آن به جمعیت کشور خودمان نگاه کنید. کشوری که در گستره ای چند هزار ساله جمعیتش زیر ده میلیون نفر بود. چرا زیر ده میلیون بود؟ ساده است چون منابع این سرزمین برای زنده ماندن همین تعداد انسان جوابگو بود (نقل به مضمون از دکتر حجت الله قندی- اقتصاددان).

جان راولز در نظریه عدالتش از مفهوم «وضع اولیه» استفاده می کند که "در آن هيچکس جايگاه، طبقه و موقعيت خود را در جامعه نمی داند و از ميزان استعدادهای فطری و طبيعی خود مانند شعور و زور بدنی نيز آگاه نيست. به عبارت راولز، قرار است آغازه های عدالت در پشت «چادری از نادانی» تعيين گردد. اين چادر نادانی متضمن آن است که هيچکس به دليل تصادف های طبيعی و يا موقعيت های اجتماعی از امتيازی برخورد نگردد.» تازه این بحث راولز هم بعد از پذیرفتن حق زندگی است و بحث، بحث عدالت توزیعی است و اگر در مورد مطلب ما هم بکار گرفته شود مسلم این است که هر کس به زندگی و وجود انسان رأی می دهد اما می خواهم این را کمی بسط دهم و موقعیت دیگری را با این مفهوم بسنجم البته بعد از مقدماتی.
تردیدی نیست که این رشد جمعیت با جامعه سرمایه داری و تولید بیشتر و بیشتر ارتباط تنگاتنگی دارد و نمی توان منکر این مطلب شد. راهی که می ماند این است که روی هزینه های فرصت و بهایی که انسان برای این تغییرات داده است، انگشت گذاشت. می توان آسیب های اجتماعی و تبعیض هایی که در طول این چند قرن بر برخی انسان ها رفته است سخن سر داد و علم مبارزه بلند کرد که ای بیچارگان عالم بپا خیزید که دارند استعمار و استثمارتان می کنند، برخیزید که ما چیزی جز زنجیرهایمان برای از دست دادن نداریم. راه دیگر هم افسوس خوردن برای آن گذشته طلایی از دست رفته است که به تعبیر دکتر مردیها آمیزه ایست از دروغ و توهم. (تذکر: منکر وجود ظلم و تبعیض در این جهان نیستم.)
به آزمایش فکری خودمان برگریدیم. فرض می کنم که پدر من کارگر یک کارخانه نساجی در بیرمنگام قرن 18 باشد. اگر قرار بود که من انتخاب کنم که در چه مقطع زمانی متولد شوم بی شک دوران فئودالیسم را انتخاب نمی کردم. آتن و یونان را چطور؟ شاگردی سقراط بدک نیست ها؟ نه! چون طبق فرض راولز نمی دانستم به کدام طبقه تعلق می گیرم. عقل حکم می کند بدترین حالات در نظر گرفته شوند. از میان بردگان یونان و شبه بردگان فئودالیسم و کارگران انقلاب صنعتی، سومی به نظر بهتر می رسد. تازه طبق آمار احتمال زنده ماندنم بعد از تولد در دوره سوم بیشتر است.
می توان در «اکنون» نشست و زشتی ها و ظلم های تاریخ را دید و دستاوردها را انکار کرد اما پیشنهاد می کنم قدری در این دو نمودار تأمل کنیم و البته دوستان ورشکسته کمونیست هم می توانند لباس سوسیالیسم تن کنند و رویش چاپ بزنند: another world is possible
کاری ندارم که آن جهانِ ممکنِ دیگر بهتر یا بدتر است. تاریخ را که نمی توان وارانه خواند. هرچه هست سرگذشت انسانی است که به هر دلیلی روی این کره خاکی زندگی می کند و شواهد حاکی از آن است که کیفیت زندگی اش روز به روز بهتر می شود و در این میان علم، برعکس مدعیان سعادت انسان، و بدون آنکه ادعای منجی بوودن داشته باشد، نقش مهم و پر رنگی دارد.
این روزها، روزهای یأس و ناامیدی است. کاندید ریاست جمهوری که دوستش داشتم رد صلاحیت شد. یکی از بستگانم هم که برای شورای روستایمان ثبت نام کرده بود، ردصلاحیت شد و از همه اینها بدتر کامنتی که زیر پست قبلی وبلاگ گذاشتم، از سوی نویسنده صلاحیت انتشار پیدا نکرد. چرا از همه بدتر؟ که موارد قبلی در ورطه سیاست بودند و در آن عالم اگر هم نیاز به توضیح باشد لزومی بر ارائه استدلال منطقی نیست کما اینکه در آن ورطه شعار و هیجان برد بیشتری دارند.
اینکه در وبلاگی با عنوان فلسفه علم، به این سادگی کامنتم رد صلاحیت شود برایم غیر قابل هضم است -ظاهرن دوستان فلسفه ورزی شان هم عین سیاستشان حذفی است و بلعکس- ناسزا که نگفته بودم فقط گفتم که این چرندیات شبه مذهبی هم کم از آن "چرندیات پست مدرن" ندارند و ایراد معرفت شناختی مشترکی به هر دو وارد است. در مورد کامنتی هم که گفته بود بالاخره سکوت نظرها شکسته شد، گفتم کامنت را زیر ادعایی می گذارند که به صورت "روشمند" مطرح شوند. البته نگو قبل از من هم کسی سکوت را شکسته بود و البته آن هم نتوانست از فیلتر صلاحیت عبور کند.
حوصله تکرار مکررات در مورد آنچه در جامعه می گذرد، و به دانشجویان فلسفه هم سرایت کرده، را ندارم. این پست را به نشانه اعتراض به این حرکت (که یافتن صفت برایش سخت است) منتشر می کنم و پایان همکاری با این وبلاگ را اعلام می کنم.
چندی پیش برای شهید امید عباسی نوشتم:
شاید آن دختر بچه ای که تو جانش را نجات دادی، فردا دانشگاه برود و بعد در وزارت فرهنگ استخدام شود و بشود مسئول سانسور کتاب و روزنامه. اهمیتی ندارد. آنچه مهم است خود تو هستی و امثال تو؛ کسانی که تو را ادامه می دهند. تو ادامه داری تا آزادگی هست. آتش هم همیشه خواهد بود آتش نشان. آتشی که مثل مورد تو مصداقی واقعی نیست بلکه شکلش عوض شده است. تلوزیون و کتاب ها و ادارات و دانشگاه ها و ... پر است از این آتش های بالقوه. کله هایی که بجز فکر آتش زدن و خاکستر کردن روح انسان ها چیز دیگری درونشان نیست.
مهم این است که کدام طرف طیف باشیم: آتش افروز یا آتش نشان. کاش آتش نشانان خوبی باشیم؛ مثل تو.
برخلاف همیشه استاد به موقع آمد. وقتی دید غیر از من کسی توی کلاس نیست سراغ بچهها را گرفت. گفتم:
- بچهها استقراءگرهای خوبی هستند استاد، فکر کردن امروز هم دیر میآین.
- بله استقراءگرهای خوبی هستند ولی توی محاسباتشون «قیاسناپذیری» رو جا انداختند.
استاد غرولند کنان ادامه داد:
- درسشون رو درست نمیخونن اونوقت توقع نمره هم دارن!
بخشی از گزارش ماهنامه مهر: نقی میرعلی جانی بازنشسته نیروی انتظامی است که در سن ۶۸ سالگی موفق به قبولی در آزمون کارشناسی ارشد شد.
میر علی جانی: نقی میر علی جانی هستم متولد ۱۳۲۲ از شهرستان خوی در استان آذربایجان غربی. در سال ۱۳۴۱ به استخدام ژاندارمری تهران درآمدم. آن زمان دوست داشتم در مخابرات کار کنم، ولی چون قدم بلند بود به اجبار مرا به رسته قضایی بردند. زمانی که برای طی کردن دوره آموزشی به اهواز منتقل می شدم از فرط ناراحتی که نتوانستم در رسته مخابرات باشم، گریه می کردم. بعد از گذراندن دوره های آموزشی، رئیس پاسگاه اهواز شدم.

به خاطر علاقه ای که به مطالعه داشتم به درس خواندن ادامه دادم تا اینکه در سال ۱۳۴۸ در انستیتوی تکنولوژی آموزش و پرورش رشته الکترونیک قبول شدم و در سال ۱۳۵۰ موفق به اخذ مدرک فوق دیپلم گردیدم. در سال ۱۳۸۶ در رشته آموزش ریاضی قبول شدم و بعد از ۳۶ سال وقفه، دوره جدید تحصیل را آغاز کردم و در حال حاضر در رشته فلسفه علم مقطع کارشناسی ارشد علوم تحقیقات تهران مشغول تحصیل هستم.
عیسی دهقانی: کافی است یک درس با دکتر ملیح داشته باشید تا پایان همان جلسه اول حس متفاوتی از دانشجو بودن را تجربه کنید. آدم ( وبخصوص من که در دانشگاه کوچکی درس خوانده ام) احساس می کند توی دانشگاه های اروپاست. همه چیز کامل به نظر می رسد؛ استاد عالی، پاور پوینت ها و فیلم های جالب و خلاصه حتی اگر کسی مثل من فیزیک نخوانده باشد، به هر ترتیب مطلب توی کله اش فرو می رود. این کلاس حس متفاوتی دارد. حالا اگر در مورد دکتر ملیح کنجکاو شوی و کمی در اینترنت بگردید و از کسی سوال کنی و یا اینکه مطلبی در مورد این کلاس بنویسی، آنوقت پس از چند روز ایمیلی دریافت می کنی که یا از طرف یک دوست است که از سر محبت می خواهد که حواست را جمع کنی (مثل مورد من) یا از طرف افرادی دیگر که خود را همکار یا دوست سابق ملیح معرفی می کنند و می خواهند راز ملیح را برایت فاش کنند. (مثل موارد برخی دوستان)
آغاز سخن: با توجه به عنوان فرعی وبلاگ "تلاش هایی جهت ارتقاء فلسفه علم" نوشتن در این وبلاگ را آغاز می کنم و امیدوارم با همفکری دوستان گامی در این جهت برداشته شود. و البته این انتقاد را هم به روند وبلاگ دارم که بیشتر از آنکه به فلسفه علم پرداخته شود، به اخبار دانشگاه می پردازد.
اعتقادی بر بی ایراد بودن نوشته ها، نوشته هایی درباره فلسفه علم که دغدغه ذهنی ام هستند و شاید دغدغه دیگران هم باشند، ندارم. بر همبن اساس این نوشته ها را در این وبلاگ منتشر می کنم و با آغوش باز پذیرای نظرات و البته انتقادات دوستان می باشم. به خصوص در مورد اشارات آن به علم فیزیک که تازه خواندن آن را شروع کرده ام. امید است که مفید فایده واقع شوند.
مقاله کوتاه "نقش چارچوب های مفهومی در شکل گیری پارادایم" را در ادامه مطلب بخوانید.