در قرن هجدهم گروهی از اخلاقیون (moralists) با رویکرد حجیت باورانه (Authoritarian) هابز و لاک که الزام اخلاقی را در اراده الهی یا فرمان حاکم می دیدند به مخالفت برخاستند. اینان بر این باور بودند که انسان دارای یک حس اخلاقی (Moral Sense) است که به وسیله آن، مستقل از مشیت صریح خدا و نیز مستقل از قانون کشور، ارزش‏های اخلاقی و تمایزهای اخلاقی را درمی‏یابد. یعنی اینکه منبع الزام فعل اخلاقی در دورن انسان است و نه بیرون از او.

اولین اینان شافتسبری، شاگرد جان لاک، بود که در مخالفت با ‏هابز که انسان را موجودی ذاتا ً خودخواه می‏دانست، معتقد بود که در انسان اخلاقی، انگیزه‏های خودبینانه و انگیزه‏های خیرخواهانه یا نیک خواهانه هماهنگ می‏گردند. ما ناگزیر نیستیم که میان خود دوستی و غیرخواهی یکی را برگزینیم چنانکه گویی آنها به ضرورت مانعه الجمع اند. اگر خود خواهی انسان با خیر همگانی سازگار باشد به هیچ رو در خور نکوهش نیست اما خود دوستی انسان هنگامی‏که با مصلحت همگانی ناسازگار باشد، زشت و رذیلانه است.

برنارد مندویل در 1714 کتابی با عنوان اصلی "افسانه زنبوران عسل" و عنوان فرعی "رذائل خصوصی و فوائد عمومی" می نویسد و  در جواب شافتسبری می‏گوید، وی فرض می‏گیرد که انسان موجودی غیرخواه است، زیرا شافتسبری هر فعلی را که ناظر به خیر همگانی انجام گیرد، فعلی فضیلت مندانه می‏خواند و هر گونه خودخواهی را که اعتنایی به خیر عام ندارد داغ ننگ و رذیلت بر آن می‏زند. مندویل معتقد است که تجربه روزانه خلاف این نظر را به ما می‏آموزد. ما هیچ گواهی تجربی در دست نداریم که انسان بنا به طبع خود موجودی غیرخواه است. به نظر مندویل جامعه‏ای که از موهبت همه فضائل برخوردار باشد، جامعه‏ای ایستا و راکد است. جامعه هنگامی‏رو در ترقی و رونق می‏گذارد که افراد جویای لذت و آسودگی خویش اند. در چنین جامعه‏ای افراد به تدبیر و ساختن و ارتقای اختراعات نوین می‏کوشند و با زندگانی تجمل آمیز خود سرمایه را به گردش در می‏آورند. بدین معنی، رذائل خصوصی فوائد عمومی‏اند. این سخن جالب به نظر نمی رسد ولی در ادامه می بینیم که شواهدی زیادی تقویتش می کنند.

 

از چند نفر دیگر عبور می کنیم تا به چهره برجسته بعدی که فرانسیس‏هاچسون است، برسیم. وی اندیشه‏های شافتسبری را تا اندازه‏ای به سامان در آورد و در برابر انتقادات مندویل به دفاع از شافتسبری پرداخت. همچنین وی استاد آدام اسمیت در فلسفه اخلاق بود و تأثیر به سزایی بر دیدگاه‏های آدام اسمیت گذاشت. هاچسون مضمون حس اخلاقی را از سر می‏گیرد. او میان حواس ظاهر و حواس باطن فرق می‏گذارد و حس درونی را به حس زیبایی و حس اخلاقی بخش می‏کند ... به نظر‏هاچسون افعال برخاسته از خود دوستی بد نیستند مگر آنکه به دیگران آسیب بزنند و با نیک خواهی ناسازگار باشند. اما در عین حال اخلاقا ً خوب نیستند و فقط افعال نیک خواهانه اخلاقا ً خوب اند ... همچنین‏هاچسون استعاره «دست راهنما» را معرفی می‏کند؛ سعی‏هاچسون بر آن بود تا نشان دهد که ایجاد هماهنگی بین فعالیتهای جمعی، به پیدایش رفاه عمومی ‏کمک می‏کند، در حالی که افراد در فعالیت‏های فردی خود ممکن است قادر به تشخیص این وضعیت نباشند. در این شرایط جامعه دچار هرج و مرج و بی‏نظمی ‏نخواهد شد و افراد با داشتن عقل سلیم و بدون آنکه قصدی داشته باشند، تصمیماتی اخذ می‏کنند که از نظر اخلاقی مناسب بوده و از آن، نتایج مطلوب اجتماعی حاصل می‏شود. هاچسون اینطور نتیجه‏گیری می‏کند که این تصمیمات غریزی از طریق دخالت الهی که همان «دست راهنما در امور انسانی» می‏باشد، بدست می‏آید. می‏توان حدس زد که اسمیت استعاره نیرومند «دست نامرئی» را از این استعاره گرفته باشد. همچنین نظریه اخلاقی‏هاچسون حاوی عنصری لذت باورانه است که با وجودی که مقابل حس اخلاقی پس می‏نشیند اما هرگز ناپدید نمی‏شود و این عنصر لذت باورانه به همراه قاعده "بیشترین خیر برای بیشترین افراد" در عقاید فایده باوران بعد از وی نمود می‏یابد.

آدام اسمیت (پدر علم اقتصاد) هر دوی این نظریات را رد می‏کرد و به ترکیبی از هر دو عقیده داشت و همین نکته نظر اصلی کتاب «احساسات اخلاقی» اوست و مابقی همه در جهت اثبات این نظریه است. اسمیت تردیدی ندارد که خود دوستی عامل عمده‏ای در تعیین رفتار انسان و در نتیجه در احساسات اخلاقی اوست، اما این ادعا را که توسط این عامل و انگیزه می‏توان تمام رفتار انسان و روابط او را در اجتماع تجزیه و تحلیل کرد، رد می‏کند. به نظر اسمیت، به موازات حس خود دوستی، حس هم دردی و نوع دوستی نیز وجود دارد که در اصل از خود دوستی متفاوت است و تقلیل پذیر به آن نیست و در نهایت برآورد این دو نیروست که رفتار فرد نسبت به فرد دیگر و اجتماع را تعیین می‏کند. در مجموع چنین به نظر می‏رسد که در تجزیه و تحلیل اسمیت، نفع شخصی به منزله وسیله و حس همدردی، نوع دوستی یا رفاه اجتماعی به مثابه هدف احساسات اخلاقی است. وسیله از هدف جداست ولی البته این دو با هم ارتباط نزدیکی دارند. لازم نیست که وسیله هدف را پیشاپیش تعیین کند. آنچه مهم است نتیجه به کار بردن آن وسیله در رسیدن به هدف است. اگر دنبال کردن نفع شخصی به سود اجتماع تمام می‏شود، لازم نیست که فرد از ابتدا این هدف را در نظر داشته باشد. البته اسمیت دنبال کردن منافع فردی را سراب فریبنده‏ای می‏داند و جریانی را که در آن فرد برای رسیدن به اهداف و آرزوهای خود می‏کوشد، را تنها به سود جامعه می‏داند. از نظر اسمیت جاه طلبی، مال اندوزی و دیگر خودخواهی‏های فردی، هیچ چیز جز یک فریب طبیعی نیست. بر خلاف تصوری که ممکن است از مطالعه ثروت ملل حاصل شود، مادی گرایی فردی اصلا ً برای اسمیت ارزش و اهمیتی ندارد و حتی زشت و بی‏حاصل نیز هست.

تلفیق نوع دوستی و خود دوستی در نظرات آدام اسمیت در دو کتاب نظریه احساسات اخلاقی و ثروت ملل منجر به بحثی شده است که به «مسأله آدام اسمیت» مشهور شده است و در دو سوی این بحث دو گروه قرار می‏گیرند: یکی آنان که چنین تضادی بین این دو اثر نمی‏بینند و دوم آنها که بر وجود این تضاد اصرار می‏ورزند. که بحثی مفصل و طولانی است از ورود به آن خودداری می‏گردد.

فارغ از اینکه نظر آدام اسمیت چه بود و با کدام رویکرد همدل بود، آنچه اهمیت دارد این است که علم اقتصاد اولویت را به نفع شخصی داد و تمام تجزیه و تحلیل های آن مبتنی بر این فرض است که انسان موجودی خودخواه است که به روشی عقلانی دنبال حداکثر کردن مطلوبیت خود است. با وجود تمام انتقاداتی که به تک تک این کلمات وارد است، بسیاری علم اقتصاد را علمترین علم در میان علوم انسانی می دانند. (عقلانیت، مطلوبیت و خود علمترین علم به شدت مورد بحث و انتقاد اند اما حداقل دو مورد اول را با مفهوم «توان ِ علی» می توان پاسخ داد که در اینجا موضوع بحث نیستند)

*****

سوال این نوشته این است که در علم وضع به چه صورت است؟ دانشمندان دنبال نفع شخصی هستند یا منافع جمعی؟ در تحقیقات علمی جاری در موسسات تحقیقاتی بیشماری که در دنیا در حال فعالیت هستند، رویکرد معطوف به کدام سو است؟ منافع فردی یا منافع جمعی؟ توجه کنید که از "است" صحبت می کنم و کاری به بایدها ندارم. به احتمال زیاد با من موافقید که اصل بر نفع شخصی است. قوانینثبت اختراع و امثالهم همه در این جهت هستند که محققان را خاطر جمع کنند که اگر دستاوردی داشتند، حقوق و منافع ناشی از آن برای وی محفوظ است. داوری با من هم باشد، رأی بر همین رویکرد می دهم، یعنی اجازه تولید انحصاری. (در کار کسانی که دنبال حقیقت محض می گردند، حقایق مطلقی که نه خودشان و نه دیگران (و چقدر این دیگران مهم اند) نتوانند از آن خیری به جامعه برسانند، تردید دارم. اینان چون فیلسوفانی که مسائل فلسفی را مطرح کرده اند تنها اولویتشان در مقدم بودنشان است، البته اگر به چیزی دست بیابند، و این هیچ حق دیگری برایشان ایجاد نمی کند.)

اگر بخواهم یک مثال از تاریخ علم بیاورم فارادی مورد خوبی است، مردی ملایم، نجیب و سخنرانی ماهر و  عمیقاً مذهبی و بدور از هیاهوهای روشنفکرانه. تا آنجا که به حقیقت مربوط است همه آنچه برای تولید لامپ الکتریکی دانستنش نیاز بود را فارادی فراهم آورده بود اما فارادی برای اینکه ادیسون باشد چیزی کم داشت؛ میل شدید به استفاده از کاربردهای صنعتی دانش و منافع حاصل از آن. تنها ادیسون هم نبود بلکه مخترعان زیادی فهمیده بودند که از الکتریسیته می توان منافع عظیمی بدست آورد ولی از دانش تئوری لازم برخوردار نبودند. تا چهل سال پس از کشف فارادی تلاش های زیادی در آلمان و انگلستان انجام شد تا اینکه ادیسون گوی سبقت را از دیگران ربود و لامپ الکتریکی را به نام خودش ثبت کرد. تلاش های این سالها هیچ ربطی به حقیقت جویی نداشتند. موتور محرکه فقط و فقط منفعت فردی بود که اگر نبود آن حقیقت که کاشفش فارادی بود هم فایده جمعی در پی نمی داشت. گویا جمع و جماعت هم دنبال منفعت جمعی بیشتر  (و در نهایت منافع فردی تک تک آنها) و نتایج عینی است  که ادیسون در تاریخ چنین جایگاه رفیعی پیدا کرده است، حال آنکه «او هیچ اصل علمی جدیدی کشف نکرد» و انگار نه فارادیی آمده  و نه فارادیی رفته؟ راستی، آیا این عادلانه است؟ پاسخ من که مثبت است.