آنچه می خواهم درباره ی آن کمی درد دل کنم مربوط به اوضاع فلسفه علم در دانشگاه امیر کبیر است. شکل گرفتن این اوضاع را به طور خلاصه نتیجه تعامل سه عامل می بینم : 1. وزارت علوم و مسائل خاص دانشگاه امیرکبیر (یا به طور کلی آنچه به نظر خارج از اختیارات گروه است) 2. گروه و 3. دانشجویان . مشکل مهمی که مربوط به وزارت علوم می شود ، عناوین دروس اجباری است که دانشجویان مجبور به پاس کردن آنها هستند ؛ و ظاهرا کسانی که اینها را برای اولین بار تدوین کرده اند چندان به رشته ی فلسفه علم و آنچه در اکثر دانشگاه های دنیا، به عنوان دروس اصلی و اجباری برای این رشته تدریس می شود ( یعنی دروس فلسفه علم و تاریخ علم)، آگاهی نداشته اند. مشکل دوم که مربوط به مسائل خاص دانشگاه است، نبود وقت برای انتخاب استاد راهنماست. من عمدا از عبارت «کمبود وقت» استفاده نکردم؛ چون فکر می کنم برای دانشجویان فلسفه علم، در عمل، زمانی برای انتخاب استاد راهنما در نظر گرفته نشده است. به این دلیل که غالب دانشجویان از فضای دیگری آمده اند و حداقل یک ترم وقت لازم است تا امکان داشته باشند با موضوعات محوری این رشته و اساتید مربوط، آشنایی لازم و کافی را پیدا کنند. نتیجه ی این مشکل این است که بسیار محتمل است دانشجویانی در اواسط ترم دوم نسبت به انتخاب خود پشیمان شوند و نسبت به پایان نامه خود احساس ناخرسندی کنند، و این مسلما امر نامطلوبی است اگر نگوییم فاجعه است. باز مشکل دیگر لزوم چهار ترمه تمام کردن این دوره است که همه در جریان معایب آن و فشاری که به خاطر آن به دانشجو وارد می شود هستند و چندان لازم به توضیح نیست.

اما گله ی اصلی من در این نوشته از گروه فلسفه علم است؛ و آنچه بیش از همه مرا می آزارد این است که طبق شواهدی که می بینم احساس می کنم اعضای گروه به عنوان یک مشغله ی دست دوم و شاید حتی دست چندم به این گروه و مسائلش نگاه می کنند. البته اضافه کنم که شاید در واقع امر این طور نباشد اما هنگامی که یک سری اتفاقات و نشانه ها را کنار هم می گذارم چنین نتیجه ای برایم حاصل می شود ( چنین نتیجه ای نه تنها برای من ، بلکه برای خیلی از دوستانم نیز حاصل می شود با این تفاوت که آنها در این موضوع اطمینان دارند و مانند من آن را با احتیاط بیان نمی کنند ). البته شاید این مشکل از این جهت که تخصص این اساتید در فلسفه علم یا تاریخ علم نیست قابل فهم باشد؛ اما به هر حال از آنجا که این مسئولیت را پذیرفته اند باید دغدغه ی اولشان حول مسائل مربوط به علم شناسی بگردد، که طبق شواهد این گونه نیست. من چند مورد از این شواهد و نشانه ها را بیان می کنم : اول اینکه اساتید گروه زمان بسیار بسیار محدودی را برای صحبت با دانشجویان فلسفه علم می گذارند. اگر نگاهی به برنامه ی روزانه آنها بیندازیم می بینیم که زمان نسبتا مهمی را در خارج از دانشگاه هستند و هنگامی که در دانشگاه هستند نیز به تدریس دروس عمومی برای سایر رشته ها مشغولند. این چنین است که دانشجویان فلسفه علم، معمولا، امکان در میان گذاشتن سوالات و مسائلشان را با آنها ندارند. یکی دیگر از نشانه ها این است که این اساتید در هیچ یک از سمینارهای مربوط به فلسفه یا تاریخ علم شرکت نمی کنند ( البته به جز یکی از آنها ) و این خود نشان می دهد علاقه و توجه  اول آنها به این رشته نیست. شاهد دیگر اینکه هیچ تلاش مستقلی ( مستقل از دانشجویان ) برای حل مشکلاتی که ناشی از وزارت علوم و مسائل دانشگاه است، نمی کنند. در حالی که خود به آنها واقف اند و خود اذعان دارند که این مشکلات سد راه پویایی این گروه است. اما تا دانشجویان زیر این فشارها و مشکلات اعتراضی نکنند، برای گروه حل این معضلات در درجه اول اهمیت قرار نمی گیرد و ناگفته آثار مخرب این نوع تعامل بیمار پیداست. ( ممکن است یک جواب گروه به این اشکالات این باشد که خود دانشجویان هم معمولا در کارشان آنچنان که باید، جدی نیستند؛ و یا در دانشگاه های دیگر هم وضعیت این رشته چنان که شما انتظار دارید ایده ئال نیست. این دو مورد و به ویژه مورد دوم به نظر من بسیار محتمل است که درست باشد اما به فرض اینکه به طور کامل هم صادق باشند آیا صرف این دلایل وظیفه ای را از عهده ی گروه ساقط می کند؟ )

اما عامل سوم یعنی دانشجویان. آنچه مسلم است دانشجویان در ابتدای امر با علایق ، سلایق ، و اهداف گوناگون به این رشته پا می گذارند. اما چنان که همه دیده ایم  تعدادی از آنان به جز دانشجو بودن به فعالیت های دیگری هم مشغول اند . بنابراین تعدادی از دانشجویان هم به عنوان فعالیتی درجه دو به این رشته نظر دارند و معمولا شور و شوق زیادی برای کلاس و درس و بحث و نقد و ... از خود نشان نمی دهند و فلسفه خواندنشان به شدت دچار روزمره گی ست. و تراژدی آنجا رخ می دهد که دیگر دانشجویان احیانا با انگیزه هم، هنگامی که در چنین فضایی قرار می گیرند که در نتیجه تعامل آن سه عامل ، به نگاهی غیر جدی و غیر حرفه ای به رشته ی فلسفه علم منجر شده است، آرام آرام انگیزه های بالای خود را از دست می دهند و از آنجا که قدرت ایجاد تغییرات حتی کوچک را هم ندارند، به ناچار قائده های بازی را می پذیرند و آنها هم مانند سایر اعضای این جامعه، درس و دانشگاه را به تفریحی برای خود تبدیل می کنند؛ تفریحی که بسیار شبیه به دورهم آمدن های روشنفکری آدم های بی دغدغه در قهوه خانه هاست. انگار همه مشتریان این قهوه خانه "کارهای مهم" خود را انجام می دهند و برای رفع خستگی و شنیدن، و شاید  بیشتر گفتن چیزهای جالب سری هم به قهوه خانه فلسفه علم می زنند.

این ها که گفتم بیشتر حرف بود و درد دل و خب : دو صد گفته چون نیم کردار نیست. اما امیدوارم دری باز شود برای نقد و ایجاد تغییرهایی که ضروری به نظر می رسند.